خاطرات
|
|
||
دوشنبه 85 دی 25 :: 3:44 عصر :: نویسنده : صدرا سعادتی
جاحظ مردی کریه و زشت منظر بود و هیچ زنی حاضر نبود با او ازدواج کند.
روزی در بازار، اشاره ی خانمی توجه او را جلب کرد.بسیار به وجد آمد و به دنبالش به راه افتاد. پس از گذشتن از گذرگاه های متعدد و کوچه های پر پیچ و خم بازار، به یک مغازه ی جواهر فروشی رفتند. آن زن وارد مغازه شد و پس از گفت وگویی کوتاه با جواهر فروش، با انگشت دست، جاحظ را به او نشان داد و از مغازه خارج شد. جاحظ که از قضیه سر در نیاورده بود، وارد مغازه شد و از جواهر فروش پرسید: آن خانم چه گفت؟ او پاسخ داد: این زن انگشتری سفارش داده بود که می خواست روی آن نقش دیو باشد.وقتی به او گفتم من دیو ندیده ام، گفت نگران نباش، من برایت می آورم. اکنون تو را آورده است. پس از این ماجرا او به دنبال کسب علم رفت و ادیب بزرگ عرب شد به طوری که برخی اندیشمندان معتقدند که در میان معاصرانش فصیح تر از او نبوده است.و تا آخر عمر ازدواج نکرد! موضوع مطلب : |
آرشیو وبلاگ
آخرین مطالب
پیش به سوی اسکار
یا حسین غریب مادر فوتبال ما جهانی شد! بن بست ناآرامی در انگلیس و یک شباهت ناصر حجازی هم رفت بازیگر سینما و تلویزیون همچنان در بازداشت متشکرم! نوروز 90 و 4 شوک دولت حسنی مبارک در آستانه سقوط خودکشی علیرضا پهلوی خداحافظ ای برادر زینب چیزی شبیه فاجعه 5 طلا در روز پنجم مسلمان واقعی کیست؟ لیست آخرین مطالب پیوندها
.:: رایحه ::.
آرشیو وبلاگ های پارسی بلاگ .: شهر عشق :. بوی سیب BOUYE SIB روستای زیارتی وسیاحتی آبینه(آبنیه)باخرز گروه اینترنتی جرقه داتکو Sea of Love مذهب عشق پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان علمی دانستنیها بدن سازی عکس... عشق یعنی در فراقش سوختن دهاتی دکتر علی حاجی ستوده anzalichi امین نورا (پسر سیستان) وقایع درآمد بالا و سالم در اینترنت تا ریشه هست، جوانه باید زد... طرحی نو برای اتحاد ایرانیان سراسر گیتی یاران باران آخرین خبرها last news مهاجر سرزمین آرزو بهترین قالب های وبلاگ آمار وبلاگ
بازدید امروز: 9
بازدید دیروز: 17 کل بازدیدها: 274160 |
||